نهم ذی الحجه
a
نهم ذى الحجه شهادت حضرت مسلم ابن عقيل عليه السلام
مظلومى آل مرتضى پيدا شد |
در كوفه دوباره محشرى بر پا شد |
مهمان غريب كوفه را دريابيد |
زيرا كه اسير فتنه اعدا شد |
كفن پوش عشق
مى بينمت اى سفير سفر انقلاب كه سفارتت را آغاز كرده اى ، دعوتى كه هيجده هزار دعوتنامه داشته است ، و در بيابانهاى تفديده ، راه مى سپرى و پرچم فراز مند نهضت ازاد يبخش حسين عليه السلام را بر دوش مى كشى و نستوه و استوار، با طنين گامهاى قهرمانانه ات ، سكوت سرد و مرگ افزاى چندين ساله تاريخ اسلام را درهم مى شكنى. جوانمردى ، وفا، و دريا دلى به تو ايمان آورده اند و ارزشها، هرگز، پاسدارى ، پايدارتر از تو نديده اند
آن شب ، كه با غافلگيرى و ترور عامل دشمن ، فقط و فقط براى ارزشها، به مخالفت برخاستى ، همه خصلتهاى آسمانى ، بنده ارزش خريد تو شدند. ارى وفا از اينكه چون توئى را در كوفه ، شهر بى وفايان ، در كوى بى وفايى مى ديد، شرمسار بود و اين ازرم را كه از حضور وفا مردترين يار اباالاحرار در ان خلوت خالى از مردانگى و غيرت ، احساس مى كرد نمى توانست پنهان كند.
اى الگوى بزرگ مقاومت ، اى اسوه صبر و استوارى ، از ان لحظه هاى خون و خشم ، شمشير و تكبير، و روياروئى نا برابر نور و ظلمت چه بگويم كه كار و كارزار از جنگ تن به تن گذشته بود و تبديل به جنگ تن به تن ها شده بود.
رزم حماسه آفرين تنى تنها و دور از ديار با تن ها و گرگهايى تا دندان مسلح ، با نگهبانان اشرافيت و حافظان شيطان.
عدالت بر خود، لحظه اى غم افزاتر از آن هنگام تنهايى تو در آن هنگامه خون و آتش ، نديده است . دلهاى همه خدا پرستان ، از ان روز و دقيق تر بگويم از آن شب ، خانه تو شد، (از آن شب ) كه بر درگاه خانه آن زن و در جواب سئوالش ناليد كه : من در اين شهر، خانه اى ندارم.
هنوز و هماره ، خونرنگى شفق ، از شرمگينى ان شامگاهان است ، ان شام شوم و آن شب تا ابد سياه كه در كوچه هاى شهر هيجده هزار دعوتنامه اى ، تنها ماندى و از هيچ پنجره اى ، نورى ، هر چند نا چيز، سوسو نمى زد.
هر وقت به ان تنهايى تاريخى ات فكر مى كنم و ان خاطره غمبار را ياد مى اورم به اين نتيجه مى رسم كه غمى كه هر غروب را مى اكند، غم توست و غروب ، ائينه دار غصه هاى توست ، و ابهام راز الودش از سر گذشت تو نشئت گرفته است.
اى عارف عرفه ، اى شاهد عرصات ، اى سفير ثوره واى شهيد عرفات.
اى فرستاده فرزانه حسين عليه السلام ، به تنهائيت در كوچه هاى تنگ و تاريك و مالا مال از آتش و دود كوفه سوگند دلهايمان ، دشتهاى وسيعى است كه در ان ، الاله هاى سرخ و شقايقهاى ارغوانى عشق تو و مولاى تو، روئيده است . مسلم تو از بام قصر قساوت بر زمين نيفتادى . هرگز، كه در دلهاى ازادگان و عدالت دوستان و ظلم ستيزان جاى گرفتى ، تو به ميهمانى دلهاى عاشق رفتى و قلبهاى مومنى كه عرش الرحمان گفته شده اند، جايگاه توست اى عبد صالح رحمان.
مى بينمت بر تارك تاريخ ، بشكوه ايستاده اى و قامت خونينت از زخمهاى كشيده شدن پيكرت بر سنگفرشهاى كوفه ، ستاره باران است . سنگفرشهاى كوى و برزن كوفه ، وقتى با بدن مطهرت مماس بودند، بر عرش ،پهلو مى زدند، ديگر سنگفرش نبودند بلكه سنگ عرش شده بودند.
تمام ابهاى جهان و بى كرانگى اقيانوسهاى زمين ، وآمدار و شرمسار ان لحظه اب خواستن و ابخوردن تو هستند. تا، لب گذاشتى ، ظرف اب ، بحر احمر شد و ظرفيت و گستره وجود تو را به حكايت نشست.
اه چه بگويم ؟ كه مى بينم از بام دارالاماره و از سر دار، بر سرداران جهان ، امارت مى كنى و هر جا حق طلب و ظلم ستيزى است مسلم تو شده است.
چاه ها چاله هاى انباشته از آتش و شمشير، گواه روشنى است . بر اين حقيقت آفتابى كه تو آفتابى و تسليم ، تسليم توست . اى سلم بزرگ ؛ عزت و شرف ، بندگان مودب استان رفيع تو هستند و در قدمت به خاك ادب افتاده اند.
اى شهيد پيشتاز كربلا، هنوز، عطر دل انگيز ان سلام ملكوتى كه به عنوان حسين عليه السلام فرستادى در فضاى آسمان فتوت ، برادرى و انسانيت ، با مشام جان استشمام مى شود و روح را روحانيت و طور سيناى سينه ها را طراوتى تازه مى بخشد.
به سلام قسم ،… الملك القدوس السلام … سلامى دل انگيزتر از سلام تو در حافظه تاريخ نيست . سلامى از اسلام ناب يك مسلم .
تو از كوه استوا ترى و استوارى عكس برگردان ضايع و كمرنگى است از تو، از همان ايستادن بر بام و به سلام.
اه … باز هم اه … از اين غم ، كه براى عاشقانت ، هممين يك غم كافى است تا هيچ گاه به سرور ننشينند، غم جانكاه ان لحظه كه امام نازنين نازدانه ات را بر زانوى مهر نشاند و ديگر دختركان كاروان ، نگاه معنى دار و غم الودى به يكديگر كردند و لب گزيدند.
دست مهربان و نوازشگر امام كه بر سر دختر تو كشيده مى شد، اعلاميه اى بود، اعلاميه وصال مسلم به ملكوت تو در عرفه شهيد شدى تا دعاى ، عرفه مولى الكونين را تفسير كنى و حماسه مسلم بودن و تسليم نشدن را بيافرينى.
سفير حسين عليه السلام
آنشب كه شهر كوفه در اشوب غم بود |
نامه نگاران را قلم تيغ ستم بود |
آنشب كه عروس حجله شب شعر ميخواند |
اشعار غم با واژه هاى بكر ميخواند |
آنشب زمين از پرده دل ناله ميزد |
داغ شقايق را به قلب لاله ميزد |
آنشب حكومت بود سر تا پا نظامى |
حامى يك مامور جلبش صد حرامى |
در كوچه اى مرد غريبى راه ميرفت |
از بى پناهى در پناه اه ميرفت |
مرغ دلش گاهى هواى يار ميكرد |
از خستگى گه تكيه بر ديوار ميكرد |
در كارگاه لب درنا سفته مى سفت |
اسرار دل را اين چنين با باد ميگفت |
اى باد صرصر همتى چون وقت تنگ است |
چرخ زمان ابستن اشوب جنگ است |
دارم بتو من دست استمداد اى باد |
چون هستيم را داده ام بر باد اى باد |
اينك كه در اين شهر دلدارى ندارم |
تنهاى تنها هستم و يارى ندارم |
از من ببر در نزد دلدارم پيامى |
زيرا كه غير از او ندارم من امانى |
از قول من بر گو تو با نور دو عينم |
فرزند دلبند على يعنى حسينم |
مولاى من از كوفيان قطع نظر كن |
كوفه مياعزم سفر جاى دگر كن |
مولاى من جان رسول الله برگرد |
دانم كه در راهى ولى زين راه برگرد |
اينان كه بر لب نعره تكبير دارند |
جاى وفا زير عبا شمشير دارند |
شمشيرها شان بهر قتلت تيز گشته |
پيمانه ها شان از ستم لبريز گشته |
با سنگ و تير و نيزه ها شان ميزبانند |
آماده از بهر ورود ميهمانند |
اى يوسف من پا سر بازار مگذار |
پا بر سر بازار اين اشرار مگذار |
اينجا متاع عاشقى را مشترى نيست |
اين فرقه را كارى بجز غارتگرى نيست |
اينان همه ايفا گران نقش خونند |
چون بيخبر از سنگر عشق و جنونند |
تنها بيا اما مياور خواهرت را |
تنها به خواهر ان سه ساله حضرت را |
ائى اگر در كوفه اى فخر زمانه |
دشمن زند بر خواهر تو تازيانه |
ائى اگر در كوفه ميگردد به سيلى |
مانند زهرا روى اطفال تو نيلى |
ائى اگر در كوفه بينى داغ اكبر |
انسان كه رويد لاله ها از باغ اكبر |