تغییرکوچک
پسري نابينا به دليل مشكلات زندگي گدايي مي كرد . كنار خيابان نشسته بود وكلاهي جلوي پاهاي خود گذاشته بود. همراهش يك تخته سياه بود كه روي آن نوشته شده بود : نابينا هستم ، كمكم كنيد.
يك روز گذشت اما فقط چند سكه در كلاه پسرك انداخته شد. پسرك بااين سكه ها يك نان براي خودش خريد وروز دوم همچنان در كنار خيابان نشست.
يك استاد دانشگاه از كنارش گذشت با همدردي در كلاه پسرك پولي انداخت .وقتي نگاهش به جمله ي روي تخته سياه افتاد ،چند دقيقه با خود فكر كرد وجمله ي قبلي را پاك كرد وكلمات ديگري نوشت.
بعد از آن پسر نابينا متوجه شد كه مردم بيشتر به او كمك مي كنند ، روز سوم باشنيدن صداي پاي استاد دانشگاه او را شناخت از اوپرسيد :آقا مي دانم شما كيستيد ، شما ديروز به من كمك كرديد از شما تشكر مي كنم اگر ممكن است بگوييد روي تخته سياه من چه نوشتيد ؟
استاد خنديد و گفت تغيير كوچكي روي تخته سياه دادم ونوشتم « امروز روز زيبايي است، اما من نمي توانم آن را ببينم ».