اماما تو همان فرشته ای بودی که پرچین های باران خورده انتظارمان را به پایان رساندی.
تو همان کالبد عشقی که با نفسهای گرمت روحمان را لبریز بیداری کردی.
ای ابراهیم زمان تو همان بودی که تب ظلمت را بر قلب تاریخ کوفتی.
و روزی که خورشید چشمانت غروب کرد فکرم پر از نام خمینی شد و عشق چون کبوتری
بر حصار غربت و تنهایی اسیر شد.
اماما! چه روح بلند و طبع منیعی داشتی که خود گفتی از شهادت دلیران پشتم شکست.
و بعد از تو شقایقها پژمرده شدند و عشق دوباره کنج نشین غمخانه شد.
دلنوشته : عفیفه اسفندیاری
********************************************
بی تو و به یاد تو غریب تر از همیشه آخرین روزهای بهار سپری می شوند. همه جا از یاد و خاطرات تو پرشده. پیر محراب! پدر امت! دلمان برای صفای باطن و اخلاص چهره آرامت تنگ می شود و چشم که به قاب تصویر می دوزیم دل پر می کشد و به جمع یاران تو در جماران می پیوندد.
به یاد آن روزها که بودی و روی آن ایوان معروف و کوچک که به بلندترین کرسی های سلاطین جهان سروری می کرد؛ می نشستی و عطر سادگیت مشام جماران را پر می کرد. هنوز دلبسته توایم و در این نیمه خرداد، ماه نیز با رفتن تو لاغرتر و لاغرتر می شود.
عزیز بودی و نگاهت برای ما انتهای آرامش پدری صبور و برای دشمنان فصل الخطاب نقشه های کور. همدم آفتاب بودی و گرمای وجودت آن قدر گرممان می کرد که سربازانت گرمای جنوب را شرمنده می کردند؛ با لبیک یا خمینی به دل دشمن می زدند و دعای نیمه شب تو پدر امت بدرقه ی قدمهای استوارشان می شد. همه به عشق تو زندگی می کردند، آرام و ساده و بی آلایش و تو آن قدر مقتدا و پدر خوبی بودی که تصویر زیبایت در قاب طاقچه ها بوسه گاه کودکان می شد.
حالا باز دلمان هوایی توست آخر روح الله بودی و در کالبدمان روح زندگی و بندگی دمیدی و با انگشتان مهربانی که نوازشگر فرزندان شهید کشورمان بود نشانی خدا را یادمان آوردی تا حالا پس از سالها جدایی دلتنگ تو باشیم.
پدر امت! پیر محراب!
دعایمان کن تا گم نشویم حالا که همسفر افتابی و به مهمانی خدا سر سفره ی آب نشستی یادت هست دلواپسیمان را برای دیدن تو؟ یادت هست صف های به هم پیوسته ی جماران را که پر بود از جمع یارانی که در ضرب و تقسیم های روزگار منها شدند و از دست تو پدر خوب امت نمره ی مثبت گرفتند؟ یادت هست گمنامانی را که با افتخار بر سنگ مزارشان نوشتند فرزند روح الله؟ یادت هست کودکانی را که هرگز تو را ندیدند و حالا دلشان برای تو تنگ می شود؟
پدر! دلمان تنگ است، تنگ روزهایی که بی غل و عش بودیم و وقتی همسفر آفتاب شدی برای بدرقه ات به دل خاک زدیم. هنوز تصویرهایمان هست، آن همه شور و شعور و مستی برای اقتدا به تویی که طعم بودن را، طعم بنده بودن را به ما چشانده بودی؛ هنوز انسان بودنمان را به رخمان می کشد.
پدر! دلمان تنگ است دعایمان می کنی؟
اماما بازگرد بار دیگر به محفل ما
دلنوشته: مریم قنبری